تمنای وصال... قسمت هشتم

درنامه این گونه نوشته بود:

سلام فرناز عزیز می دانم پس از دانستن حقایق من و شاهین را ملامت خواهی کرد 

 شاید هم از من تنفر پیدا کنی که چرا حرمت نون و نمک را نگه نداشتم و تو رو درجریان نذاشتم...و بزرگترین مصیبت که قادر به بیانش نیست را برایم توضیح داده چگونه و چرا.

در آن وضعیت قادر به هیچ چیز نبودم،داد می زدم و فریاد می کشید ،حتی اکرم خانم 

 نمی توانست مرا آرام کند . مجبور شدن باز دوباره فراز را به این جا احضار کند. فراز 

 آمد و من هنوز در اون حالت بهت و داد و فریاد بودم . صدام می زد:

فرناز ،فرناز ،عزیزم چته ؟ چرا چیزی نمی گی؟ چی شده؟ فرناز.

ولی دریغ از یک جواب. دوباره من را راهی بیمارستان کردن . دچار فشار شدید عصبی 

 شدم وبالااجبار من رو در بیمارستان بستری کردن.

سه روز از بودن من در بیمارستان می گذره همه کنارم بودند و لحظه ای رهایم 

 نمی کردند .تا روز چهارم مرخص شدم و به خانه باز گشتم.

باز دلم هوای شاهین رو کرده بود،ازش گله داشتم چرا جریان رو به من نگفته بود؟

بعد از ظهر که همه در خواب عمیقی به سر می بردن من یک ماشین دربست گرفتم  

و به بهشت زهرا رفتم... 

 

 

خسته و بی رمق از میان قبرها عبور کردم تا نزدیک قبر شاهین رسیدم.وقتی بالای 

 سر مزارش رسیدم از دیدن شخصی که کنار قبر زانو زده بود و پشت به من داشت 

 تعجب کردم... به سختی آب دهانم را بلعیدم و گفتم:

تو...اینجا چی کار می کنی؟

عین صاعقه زده ها از جا جهید و نگاه شماتت بارش را نثارم کرد:

سلام،اومده بودم سری به شاهین بزنم.

با تعجب ازش پرسیدم مگه تو شاهین رو می شناسی؟

آره، با هم رفیق بودیم.

چی، چه طور میشه ،چرا به من چیزی نگفتین؟

چون من نخواستم بگم رفیقم خائنه.

چی نفهمیدم ؟ خیانت کدومه ؟چی می گی تو؟

من و شاهین روزی با هم رفیق بودیم، صندوقچه ای سر و راز هم دیگه بودیم، ولی اون  

به  من خیانت کرد و عشقم رو ازم گرفت.

میشه واضح تر صحبت کنی؟!

بی خیال.

کنار قبر نشستم و دسته گلم را کنار گل های بهراد گذاشتم. او همچنان ایستاده  

بود، فاتحه ام که تمام شد گفتم:

چرا نمی شینی؟

من خیلی وقته اومدم، دیگه داشتم می رفتم.

زحمت کشیدی بعد از یک سال سری به دوست قدیمی ات زدی!لابد از اینکه برای  

مراسمش حضور نداشتی دچار عذاب وجدان شده بودی.

نمی دانم چرا این حرف ها را به زبان می آوردم؟

چون شنیده بودم که او در همه ی مراسم حضوری پنهانی داشته است. اما با این  

وجود دلم می خواست دلیل پنهان کاری هایش را می دانستم!بهراد آشفته  

حال نالید:

تو از کجا می دونی که من نمی اومدم؟

چون نمی دیدمت!

فکر می کنی این دلیل برای برداشت اشتباهت کافی باشه؟!

نیست؟!

پوزخند زهر آگینی زد:

حق داری چنین قضاوتی داشته باشی، اون زمانی که من حضور داشتم تو منو  

نمی دیدی، وای به حالا که...

وای به حالا که نبودی،درسته؟ همینو می خواستی بگی؟

حرفم تاثیر خودش را گذاشت و او را به اوج عصبانیت رسانید:

من دلیلی نمی بینم خودمو رو توجیه کنم، اما می خوام بدونی که من در تمام مراسم  

 اون حضور داشتم چون وظیفه ی خودم می دونستم که باشم! چون شاهین دوستم  

بود و براش احترام زیادی قایل بودم، ولی طوری می اومدم و می رفتم که تو منو رو  

نبینی، می فهمی؟!

مضحکه! آخه چرا باید خودتو از من پنهون می کردی؟

یعنی تو نمی دونی؟

به طرفش برگشتم و نگاهش کردم، نگاهم پرسشگرانه و منتظر بود! آشفته دستی به  

موهایش فرو برد  و رویش را از من برگرداند. به حرف که آمد صدایش خفه و زخمی بود 

 و عمق آلامش را به ذهن متبادر می ساخت:

فکر می کردم با بلایی که سرم آوردی خودت متوجه شده باشی...

من نمی خواستم تو را ببینم چون می ترسیدم خاطرات گذشته در من زنده بشه و من 

 نتونم در برابر نگاهت مقاومت کنم!... هر چند اون خاطرات هیچگاه فراموش نشدن!  

من با خودم عهد بسته بودم که بعد از اتمام مراسم دست بچه ام را بگیرم و از این شهر 

 برم، برای همین هم اون قدر محتاطانه برخورد می کردم که مبادا به تو برخورد کنم! اما  

نمی دونم چرا تقدیر دست 

 از سر من بر نمی داره؟ درست در روزهای آخری که من  کارهامو ردیف کرده بودم که 

 برم... تو پیدات شد و من پاهایم سست شد.

لختی سکوت کرد و نفسی تازه کرد،بعد در نهایت استیصال گفت: از لحظه ای که تو را در 

 خونه ی بهرخ دیدم تا به الآن،ساعت هایی را پشت سر گذشتم که به عمرم تجربه شون  

نکرده بودم! شب هایی بر من گذشته که شاید هیچ کس نتونه درک کنه! فرناز... من آدم 

 بدبختی ام، خیلی بدبخت!

در لحن گفتارش لرزشی نا محسوس ایجاد شده بود.سرم را به زیر افکندم،آهسته کنارم  

زانو زد: 

حالا فهمیدی من حضور داشتم و تو منو نمی دیدی؟! تو همیشه نسبت به من بی انصاف بودی!... 

فرناز...هر روز می آم اینجا و برای شاهین فاتحه می خونم،هر روز این همه راه را  

می آم و  می رم اون هم با وجود تمام مشغله هایی که دارم، می دونی چرا؟چون 

 شاهین هم مثل من از زندگیش بهره ای نبرد!

با این حرفش متوجه شدم که ماجرای ایدز گرفتن شاهین را می داند.(شاهین توسطه 

 یک بیمار، که حامل این مرض بود،بعد از تزریق امپول توسط شاهین ،شاهین از طرف 

 بیمار ضربه ای می خورد و آمپول در دست شاهین میرود و شاهین حامل این ویروس لعنتی  میشه.)

برگشتم و به چشم های ابری اش نگاه کردم.رنگش پریدو پاهاش سست شد.همانجا 

 روی  زمین رها شد و با دستش به موهایش چنگ زد. یاد گذشته ها در من قد علم 

 کرد. بغضم را فرو دادم و پرسیدم:

بهراد؟ راست که میگن در ازدواجت شکست خوردی؟

دوباره نگاهم کرد،نگاهی عمیق و سنگین که گویای خیلی چیزها بود.نگام را دزدیدم،نفس عمیقی را با آهی جانسوز همراه کرد و گفت:

به نظر تو ازدواجی که از پایه غلط باشه دوام پیدا می کنه؟!

چرا غلط بود؟ مگه با عشق و علاقه ازدواج نکردی؟

انگار تو امروز تصمیم گرفتی هی دل منو ریش کنی!...کدوم عشق؟کدوم علاقه؟مگه  

عشق چند بار در زندگی پیش می آد؟عشق را که تو در من کشتی و... بگذریم.  

وقتی فهمیدم که  تو را برای همیشه از دست دادم خیلی به هم ریختم،اون قدر که  

دیگه حساب روز و شب از دستم در رفته بود و همه چیز را تیره و تاریک می دیدم. 

فکر نداشتن و از همه بدتر... ندیدن تو ، داشت دیوونه ام می کرد. 

می دونستم اگه دوباره ببینمت نمی تونم طاقت بیارم، برای همین هم ازت دوری کردم  

تا شایدبتونم به زندگی ادامه بدم. با خودم می گفتم دور از تو زندگی می کنم و از 

 هوایی که تو تنفس می کنی وارد ریه هام می کنم.اما وقتی شنیدم قراره ...

 

 ادامه دارد...  

 

 

نظرات 36 + ارسال نظر
سیامک سالکی پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام.
وبلاگ جالب و یادداشتهای خواندنی یی دارید.
خوشحال میشم سری به وبلاگ من بزنید.
موفق و سلامت باشید.

دریا پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام سلام
واااااااااااااااااااای
داره جالب میشه
منتظر دنباله مطلب هستم
سبز باشی.

تجن پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:00 ب.ظ http://tejen.ir

وب خوبی داری یه سری هم به سایت ما بزن ضرر نمی کنید
www.tejen.ir

دیووونه پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.majid100.blogfa.com

میدونین چیه کاشکی توی مدرسه یه کلاس درس بود که از اول ابتدایی به همه ی ما یاد می داد دو ست داشتن چیه؟!!!!!!!!!!!!!!!!
شاید من هم هنوز نفهمیدم اما حد اقل دیگه سعی می کنم اونو معامله نکنم.
عشق را باید به خاطر عشق آموخت نه به خاطر دیگری
بیا بریم زندگی رو با هم ورق بزنیم !!!!!!!!
زندگی چه واژه ی بیداری ست........
وقتی متولد میشیم یه هدیه ایم از طرف خدا به پدر و مادرمون، اما ما، دو تا هدیه از خدا میگیریم ؛
اولیش زندگی ماست ، دومیش پدر و مادرما هستند.
اولیشو که خیلی وقتها ازدست میدیم ،و دومیشو خیلی وقتها به حساب نمیاریم...
آره، وقتی از کنار پدر و مادرم رفتم، وجودشونو این شکلی احساس کردم ،و باور کردم هیچ وقت اونها رو نتونستم بفهمم حتی الان که ازشون دورم.
این با دوری و دوستی اشتباه نشه ....
بدون اونها یه جای زندگی همیشه خالیه...
و اما زندگی!!!!!!!
این فصل تازه که تمام فصلهاش با احساسات تو شکل میگیره ...
وجودش به حضور تو، توی اون بستگی داره...
یعنی واقعا ، چقدر زندگی میکنی نه چقدر زنده ای؟!
خیلی وقتها خودمونو گول میزنیم ! اینقدر ایندر اوندر میزنیم تا زندگی رو پیدا کنیم اما در واقع از دستش میدیم و گمش میکنیم.
زندگی میتونه تو یه لحظه، بهار یا خزان ،زمستونی یا تابستونی باشه.
ما چقدر میتونیم زندگی رو به شکل یا فصلی در بیاریم که دوست داریم؟
ساده بگم : زندگی یعنی چقدر میتونی اونی باشی که میخوای.

سلام گلم این قطعه با تموم وجودم تقدیم تو
نسیم خبر داده که دلتنگی خواستم بدونم که راسته ؟

زندگی با عشق آغاز می شود پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:41 ب.ظ http://hategost.blogfa.com/


با اینکه می دانم دوست داشتن گناه است دوستت دارم
با اینکه می دانم پرستش کار کافر است می پرستمت
با اینکه می دانم آخر عشق رسوایی است عاشقت می شوم
پس گناهکارم ، کافرم ، رسوایم ولی همچنان دوستت دارم
[گل] [گل] [گل]




زیبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاست [گل][قلب]

شاهرخ پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ب.ظ http://s-shahrokh.blogsky.com

سلام از لطف شما ممنون من سربازم تا وقت بعدی بای درغریبی یاد یاران عار نیست یک اس ام اس کمتر از دیدار نیست اصفهانم بای

زهرا پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ب.ظ http://zahrajoonam.blogsky.com

سلام عزیز. از اینکه بهم سر میزنین و نظر میدین بی نهایت ممنونم. امیدوارم همیشه خوش و خوشبخت و موفق باشین. علی یارتون. بای تا بعد

کودک دو ساله جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ق.ظ

میدونی...دو تا دلیل میتونه داشته باشه...یا ازینت داستان خیلی خوشت میاد یا خیلی بهت ربط داره یا هیچ کدوم...این که شد سه تا
راستی چرا کمرم اینقد میدرده...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هام هام!

شاگرد تنبل جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام
خوبی؟
من که به فکر خانوم معلم هستم ولی خانوم معلم شگارد تنبلشو فراموش کرده بازم من اومدم

در ضمن داستانت خیلی داره جالب میشه امیدوارم زودتر تموم بشه

مواظب خودت باش
بابای

محمد {میرا } جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ب.ظ http://www.gallows.ciooc.com/

سلام الهام عزیز
این قصه ظاهراسر دراز دارد گویا
چند قسمتی است این سریال تان ؟ :دی

فائقه جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام عزیزم
ممنون که خبرم کردی

موفق باشی

محمد جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ب.ظ http://www.arezoobarani.mihanblog.com

سلام ...
با ارزو بهترینها
ارزو بارانی بعد از مدتها با تغییر در قالب وبلاگ
نوشته از:با تو،من
با تو ،من...
و ای باران،باران
سیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست...
مثل همیشه منتظرم
(اپ کردین خبر کنید)

علی جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:42 ب.ظ http://ddn.blogsky.com

سلام
ممنون و مرسی که سر می زنی
مدتی نمی تونستم بیام
می بخشید

فاطمه شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ق.ظ

سلام الهام جون خیلی داستان قشنگیه.

نگاه ساکت باران به روی صورتم زد دانه میلغزد ولی باران نمیداند که من دریایی از دردم به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم0....

[ بدون نام ] شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

سلام دوست خوبم. چه خبرا؟ داستان جالبی گذاشتی.

علیرضا شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:39 ب.ظ http://alimehranpour.blogfa.com

سلام
خبرم نکردی آپ کردی
باز هم زیبا تر از همیشه
موفق باشی

حامد یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ق.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

سلام
خیلی نامردیه حالا که داستانت داره به جاهای جالبش میرسه من را خبر نمی کنی؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

علی یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ق.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

سلام
داستان جالبیه. فقط دلم می‌خواد بدونم این سریال چند قسمتیه؟؟؟

انتظار یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:08 ب.ظ http://bi-to.mihanblog.com

سلام میگم این داستانه کی تمام میشه اخه دلم رفت دوست دارم هر چه زود تر اخرشو بدونم

علی یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:17 ب.ظ http://www.alonegirl2.blogfa.com

سلام خوبی
من آپم بدو بیا . یه چت رومه با مدیرت خودم
دانلود کن بیا
حجمش هم کمه
مواظب خودت باش
موفق باشی

محمد یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:20 ب.ظ http://mohammad222.blogfa.com

سلام آبجی
گفتم سری بزنم ببینم کجایی که دیدم آپ هم شدی
جالب شده
موفق باشی

کلک شید یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:28 ب.ظ http://hoorshid.blogsky.com

سلام الهام جان
بی خبری رو ببخش
مجال نیست

دعا کن


دلخور هم نشو

نوشی دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ق.ظ http://tameshki.com

الناز(تنها) دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:32 ق.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com

سراغ از من نمیگیری گل نازم
نمیشناسی صدای کهنه سازم
نمیدونی مگه اینجا دلم تنگه
نمی بینی مگه با غصه دمسازم
سراغ از من نمیگیری مگیر اما
فراموشم نکن هرگز گل زیبا

سلام
آخه فدات شم چه نامه تلخی
به خدا دلم واست یه جور شد
ای دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

شاگرد تنبل دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ب.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام خوبی؟
دیگه آپ نمیکنی
عیدت مبارک باشه

موفق باشی
مواظب خودت باش
بابای

محمد(کلبه عشق من و تو) دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ http://kansam.blogfa.com

سلام خوبی الهام جان آ~ بساز قشنگی کردی تبریک میگم
ممنون که خبر دادی

سلام دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ب.ظ http://pouyan.blogsky.com

سلام دختر گل.من مسافرت بودم نتونستم آپ کنم و مسافرت بودم.خوندم وبتو خیلی خوب نوشته بودی.منم بنویسم خبرت میکنم.

سیگارهای زَر ( بت بزرگ، فریدون فروغ دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:42 ب.ظ http://botebozorg.blogfa.com

سلام

امیدوارم که حالتون خوب باشه

راستش من در جریان نوشته اتون نبودم. یعنی اینکه چند قسمت داره. اولی رو خوندم بعد دیدم پایین هم هست.

در کل خوب بود.

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند

دیدار باقی
یار باقی

صبا دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:00 ب.ظ http://mylovemilad.blogsky.com/

سلام الهام جون .. مرسی از داستانت کمی سرگرمم میکنه ...

راستی من از 4 شنبه نیومدم بلاگ فقط آپ کردم و رفتم ... اخه میلادم اومده بود خونشون و همیشه روی نت پیشم بود تا امروز ،منم سرم گرم بود ... راستی آپ کردم باز گفتم بهت بگم که باهام قهر نکنی ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ق.ظ http://mohammad222.blogfa.com

سلام آبجییییییییییی
شما کجاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
زود بیا ومن را از نگرانی بیرون بیار
موفق باشی وسالم

کوروش سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ http://ghamhayeman.blogsky.com

سلام

الهام جان شرمنده مدتی بهت سر نزدم و آپ نکردم...
آپ هستم...
موفق باشی

سارا سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ http://sara-r.blogsky.com

ممنون که خبرم میکنی

محمد سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:39 ب.ظ http://agostic.blogfa.com

سلام

مرسی عزیزم کهبه کلبه ی خاموش من سر زدی

داستان هایی هم که می نویسی جالبه

بای

زندگی با عشق آغاز می شود سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:44 ب.ظ http://hategost.blogfa.com/


عشق چیه؟

آدم تو زندگیش فقط یه بار عاشق میشه ...

اگه حتی به دو بار کشید اون عشق نیست.


آدم وقتی عاشق شد چشمش خود به خود روی همه بسته میشه ...

اگه نشد اون عشق نیست.


آدم وقتی عاشق شد فقط صلاح و خوبیه عشقش رو میخواد ...

اگه غیر ازاین بود اون عشق نیست.


آدم وقتی عاشق شد یه لحظه نمیتونه غم عشقش رو ببینه و آروم بگیره ...

اگه غیر از این شد اون عشق نیست

شاگرد تنبل چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:45 ب.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام خوبی؟
شاگرد تنبلت خیلی نگران شده؟
کجایی ؟ ازت خبری نیست؟
دل شاگردت خیلی برای معلمش تنگ شده؟

هر جا هستی خوش بگذره
مواضب خودت باش
بابای

علی چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ب.ظ http://ddn.blogsky.com

سلام
ببخشید که دیر اومدم
باور کن دیگه تمام شد
نامرد بعده 4 سال با هم بودن وقتی رسمی رفتیم
گفت .نه.
خیلی نامرده
تو میگی چیکار کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد