تمنای وصال...قسمت نهم

سلام دوستای عزیزم و مرسی از دوستانی که یادم کردن  

خیلی ببخشید به خاطر بد قولیم  

که  دیر آپ کردم به خاطر یه سری اتفاقات نتونستم بیام و به قولم وفا کنم. 

 

 

 

اما وقتی شنیدم قراره از این شهر بری دیگه خودم نبودم...روزیکه فهمیدم پرواز دارین 

 دیگه نتونستم جلوی غریزه ی سرکش احساساتمو بگیرم و دقایق آخر خودمو بهت  

رسوندم تا  یک بار دیگه ببینمت!ولی نتونستم به چشم هات نگاه کنم!حالم خراب بود 

 خرابتر هم  شد...مادرم که حال و روز خرابمو می دید تصمیم گرفت زنم بده تا حالم بهتر 

 بشه، اون که  نمی دونست درد من از چیه و با چی درمون می شه؟!  

اون روزی یک دختر برام پیدا می کرد و منم بهونه تراشی از زیرش در می رفتم. 

تا اینکه کفری شد و صداش در اومد.پیش خودم اندیشیدم اگه هر دختری حال و روز منو

 بشنوه دست رد به سینه ام می زنه و مادرم کوتاه می آد و دست از سرم بر می داره!  

برای همین چند جایی باهاش رفتم و نقشه ام  را عملی کردم،خب نتیجه هم گرفتم، 

چون اونها یک آدم بی روح و فاقد قلبو نمی خواستن! تا اینکه از بخت نامرادم یک روز 

 به دختری برخوردم که در کمال ناباوری همه ی شرایط منو پذیرفت و مادرمهم سر 

 سختانه سرگفته اش وایستاد! با وجودی که علاقه ای به زندگی مشترک نداشتم،اما 

 به خاطر مادرم قبول کردم و  بدون گرفتن عروسی،اونو به مسافرت بردم تا دور از چشم  

بقیه باشیم... اما می دونستم که با ازدواجم مادرم ارضاء نمی شه و از روز بعد  

بهانه هاش برای بچه شروع می شه و من نمی دانستم این مشکل خانوادگی را به  

چه نحوی بر طرف کنم.تا این که...

 

 

 

لحظه ای سکوت  اختیار کرد،چندین بار پی در پی نفس  کشید و با حزن ادامه داد:

رابطه ام آن قدر بود که مطمئن بودم مادرم به زودی به آرزوی دومش میرسه و همین 

 طور هم شد! یک ماه بعد از برگشتنمون حال اون خراب شد و فهمیدیم که بارداره! 

 من خیلی خوشحال بودم،ولی اون با شنیدن این خبر منفجر شد! اصلا انتظار چنین 

 خبری را نداشت.  

کلی بهم بد و بیراه گفت که قصد بچه دار شدن نداشته و من در حقش اجحاف کرده ام! 

 اون به هر دری می زد تا بچه را از بین ببره،ولی من نذاشتم، اون هم چاره ای جز 

 تسلیم  نمی دید! تمام مدت بارداریش را بدخلقی تمام سپری کرد تابالاخره فارغ شد 

 و از زیر بار مسوولیت شانه خالی کرد!...هیچ وقت فراموش نمی کنم روزی را که در 

 بیمارستان به هوش  اومد! 

وقتی بچه را پیشش آوردن صورتش را برگردوند و در میان بهت همه گفت قصد 

 دیدن بچه را حتی برای یک بار هم نداره و می خواد از من جدا بشه!اون در ازای بچه  

مهریه اش را تمام و کمال از من گرفت و برای خوش گذرونی به اروپا رفت. و من تازه اون  

موقعه متوجه شدم که اون فقط برای گرفتن مهریه اش ازدواج کرده بود...این جدایی هر  

چند به مذاق هیچ کس خوش نیومد،اما برای من دنیایی از شادمانی بود!

صدای بهراد بریده بود و نفس من هم از او تبعیت کرده بود!به سختی هوایی به  

ریه هایم فرستادم  و گفتم:

من واقعا متاسفم،هم برای تو،هم برای فرزان.اون بچه ی خیلی دوست داشتنی ایه! 

دلم براش می سوزه.

ناگهان براق شد و نگاهش را به من دوخت:

فرناز...فرزان را فراموش کن،برای همیشه. من نمی خوام که اون دیگه...تو را ببینه!

آخه برای چی؟مگه من چی کارش کردم؟

بهش محبت کردی!این طور که از بهرخ شنیدم اون خیلی به تو علاقه پیدا کرده!

و تو از این موضوع ناراحتی؟

فرناز اون بچه است و حساس وشکننده،اون...اون توانایی منو نداره،چرا نمی فهمی؟!

تو چی می خوای بگی؟

نمی خوام عشق و علاقه ی تو یک بار دیگه قربونی داشته باشه! خواهش می کنم از  

اون بچه دوری کن.اون از وقتی که از پیش تو برگشته بهونه گیر و بدخلق شده،اونو برای 

 همیشه فراموش کن!

قبل از اینکه فرصت دفاع بیابم از جایش جست و با قدم هایی سریع از من دور شد. 

بغض سد راه نفسم شده بود و احساس حقارت می کردم.صدای شکوه ام در فضای  

سرد و خاموش گورستان بلند شد:

می بینی شاهین؟ می بینی چه روزی پیدا کرده ام؟

می بینی اون چطور با بی رحمی از من خواست که دیگه فرزان را نبینم؟اگه...اگه قبل 

 از رفتنت یک بچه به من بخشیده بودی حالا من محتاج دیدن بچه های این و اون نبودم! 

شاهین تو در حق من خیلی کوتاهی کردی ، تو وجود خودتو و وجود بچه را ازم دریغ 

 کردی،آخه نگفتی من چی کار کنم؟ نگفتی؟

صدای شیونم در فضای غم دیده ی بهشت زهرا گم شد و حس تلخ و گزنده ای در 

 وجودم  قد برافراشت و جوانه زد! 

جوانه ای که هر روز در حال رشد بود و تلخی اش بیشتر وجودم را فرا می گرفت!

ده روز از آخرین باری که فرزان را دیده بودم می گذشت و من در فراقش می سوختم و 

 دم بر نمی آوردم.نمی دانستم چرا وجود او این قدر مرا به خودش وابسته کرده بود؟ 

اما همین قدر می دانستم که عاشقش شده بودم و دلم همچون مادری عاشق و دل  

خسته بهانه اش را می گرفت.ندیدن فرزان ضربه ی تلخی بود که بعد از مرگ شاهین از  

قدرت تحملم خارج بود! روزها را بی هدف سر کار می رفتم و زندگی ام  را بدون انگیزه 

 طی می کردم. 

حال و روزم آن قدر آشفته بود که توجه همه را به سوی خودم جلب کرده بودم و همه از 

 رفتار من حیران بودند!هیچ کس هم یارای اندیشه در زوایای زندگی مرا نداشت،چرا که 

 با بدخلقی  همه را می رنجاندم! 

روزها از همه،حتی بهرخ و بابک،فاصله می گرفتم که فرصت پرسیدن حالم را نداشته 

 باشند و من هم فرصت پرسیدن حال فرزان را نداشته باشم،اما یک روز عصر زمانی که  

درحال خارج شدن از شرکت بودم متوجه شدم که بابک من را صدا می زند. وقتی مقابلم 

 رسید گفت: 

ببخشین مزاحمتون میشم،می دونم که خسته این و تشریف می برین منزل،اما 

 می خواستم  اگه  ممکنه چند لحظه وقتتونو بگیرم.

چی شده؟اتفاقی افتاده؟

اگه اجازه بدین داخل ماشین حرف هامونو بزنیم.

چهره اش رمیده و خسته می نمود.بدون حرف اضافه ای همراهش راهی شدم.سوار 

 ماشین که  شدیم متمایل به او نشستم:

            خب ،من آماده ی شنیدنم ،امرتونو بفرمائین!

            راستش من چند روزه که تصمیم دارم با شما صحبت

          کنم،اما هی امروز و فردا کردم،چون زیاد از کارم

           مطمئن نبودم! اما تایید بهرخ باعث شد که خواسته ام

         را اجرا کنم و شما را ببینم.

             چی شده؟برای بهرخ اتفاقی افتاده؟

              نه نه، اون حالش کاملا خوبه...موضوع در مورد...

 

          ادامه دارد... 

 

 

 

 

نظرات 37 + ارسال نظر
فائقه چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام عزیزم
بدو بیا که آپیدم

زندگی با عشق آغاز می شود پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:57 ق.ظ http://hategost.blogfa.com/

۱۰۰۰ مرتبه ۹۰۰ جمله ی عاشقانه را روی۸۰۰ جای مختلف

به۷۰۰ زبان و پیش ۶۰۰ نفر فریاد زدم! ۵۰۰ تای آن رادر۴۰۰ جمله

گنجاندم و به ۳۰۰زبان در۲۰۰برگ ترجمه کردم. ۱۰۰تای آن را۹۰روز...

روزی۸۰ مرتبه برای تو خواندم! ۷۰ تای آن را آموختم وبیش از۶۰تای آنرا

تجربه کردم و ۵۰غروب را از ۴۰سمت به نظاره نشستم. در ماه

۳۰روزه،بیشتر از۲۰روز ۱۰ باراز تو ۹سوال کردم. ۸ سوال من را

۷ مرتبه در۶ روز جواب دادی. با ۵ واسطه ۴ دفعه تو را ۳ جا

دعوت کردم... ۲ ساعت خواهــــش کردم تا یک بار گفتی:

دوستت دارم


آپم... [گل]


منتظرم [گل][گل]

شاگرد تنبل پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ق.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام خوبی؟
بابا چه عجب ستاره سهیل شدی؟؟؟
بالاخره از نگرانی در اومد شاگردت !!!
آپت واقعا زیبا بود بازم داستانتو خیلی جای حساسی تموم کردی امیدوارم خوب تموم بشه

مواظب خودت باش
بابای

احسان پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:42 ق.ظ http://sqr87.blogsky.com

سلام
بعد از مدت ها دوباره شروع به نوشتن کردم. ممنون از اینکه سری به ویرانه ما زدی!
شاد و پیروز باشی

فاطمه پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:07 ق.ظ

سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه میشه زود به زود داستان رو بذاری آخه من هر روز میام سر می زنم و منتظر قسمت بعد هستم خیلی برام جالبه دوست دارم هرچه زودتر ببینم آخرش چی میشه!

الناز(تنها) پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ق.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com

روزگا استاد فراموشیهاست
امید وارم که تو شاگردش نباشی

احسان پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:11 ب.ظ http://loveeee.blogsky.com

سلام ...
ببخشید مزاحم شدم ... تقاضای کمک دارم ... من یه کاریکاتور دیدم ... توی معنیش موندم ... میشه یه نگاه بکنی به وبم و نظرت رو در موردش برام بگی... چون من خودم کاریکاتور کار می کنم ولی واقعا منظور این یکی رو نفهمیدم ... اگر کمکم کنید واقعا ممنون می شم ... کاریکاتور در وبم هستش ...

کلک شید جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:25 ب.ظ http://hoorshid.blogsky.com

این بار تو یادت رفت به من خبر بدی اما خودم اومدم

به روز هم هستم

محمد جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ http://mohammad222.blogfa.com

سلام آبجیییییییییییییییییییییییییییییی
وای خدا آبجی اومده
خوشحالم کردی
آپ قشنگی بود
میشه بگی چرا آهنگ را عوض کنم
۲مشکل نمیشه اسمش را گذاشت خداواسم خواسته
بازم منتظر ت هستم
موفق باشی

سارا جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:39 ب.ظ http://sara-r.blogsky.com

همیشه جای حساسش تموم میشه

علی جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:54 ب.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

منتظر قسمت بعد هستیم...

[ بدون نام ] جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:18 ب.ظ

سلاممم خوبی الهام جون ؟ مرسی که اومدی خبرم کردی ... اتفاقا امروز میخواستم بیام ببینم بقیه دداستان چی شد ... نمیدونم چرا رمان میخونم انقدر تحت تاثیر قرار میگیرم ... گاهی روحمو ازار میدن ...

راستی میدونم شرایطم خیلی خوبه .. اما خوب دلم تنگ مشه دیگه چی کار کنم .. عشقمههههه ...

کودک دو ساله جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ

داستان داره قضیه دار میشه هااا...:دی
میگما...""یه سری اتفاقاتو بگو بدونیم دیهههههههههههههههههههههههههههه...باس بدوننننننننننننننننم...زود تند سریع بگو....با موبایلم تماس بگیر...اگه نبودم زنگ بزن منشی م....اونم نبود فکس کن برام...نشد میل کن...نشد پیج ام کن..و دیگر خدماته مخابرات ایران!
شاد باشی!
هام هام!

اصلان شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ب.ظ http://love1374.blogsky.com

امیدوارم همیشه سر زنده باشید.

حامد شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ب.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

سلام
داستانت داره حساس میشه زود به زود آپ کن
مرسی که خبرم کردی

زندگی با عشق آغاز می شود شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:19 ب.ظ http://hategost.blogfa.com/

عشق

عشق ، ای اتشین ترانه من

تا دم واپسین بهانه من

چه شد ای اشنای بیگانه

نزدی سر به اشیانه من

نشنیدی مگر زچاه سکوت

بی صدا گریه شبانه من

هر شب از باغ یادت ای همه سبز

گل کند بوی تو به خانه من

شانه ام زیر بار منت توست

گرچه از غم شکست شانه من

عشق ، ای عشق ، جاودانه بمان

با غزلهای جاودانه من
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]






آپم

مریم یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.mehrave28.blogfa.com

سلااااااااااااااام گلم

اعیاد شعبانیه مبارک

بیوفا سر بزن

دلم زود می شکنه اگه نیای..........

الناز(تنها) یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:20 ق.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com

سلاممممممممممممم__________#__##__#
________________#########_#____#_#
________########____________##_#_#
_____##__##___ خوووووووووووفی؟؟؟؟ ____#_#
____##_#___#_____________________#
____#_#___#_________________##___#
____#_#__##___________#######_____#
____#__#_#_________###________##__#
_____##_______###_#_____##_____#________#######
_______###_______#_____###______##____##__###__#
_________#______#________#___#__#____##_##من##_#
_________#______#_______#####___#___##_##____#__#
__________#_____##____##_______#____#__#_____#__#
___________##____##__________#######___#___##__#
_____________##____##_____###_____#_____###____#
__________#############_####______#_________#
_______##_______#______#____#_____#___________#
_____##_________#______#____#_____##_________#
___##___________#_______#___###__###________#
__#____________###_______###___##___#______#
_##__________##___#____##____________#___##
_#__________#______####______________#_##
##_________#____ ______________ _ ______#
#__________#_آپ کردم نمی خوای بیای ببینی؟ __ #
_#_________#____بدوووووووووووو بیاااااااااااا_____#
_##________#_____________________ ###
___##____##________-----------____#__ ##
_____#########_____^_^________####___#
___##_________###________#####_________#
__#_____#________##_#####__________#########
_#___###__##_______#_____________##__________##
_#__#_______##______#__________##______________##
_#__#_________##____#___##____#____########__##
__#_#__اومدیااا_#____#_#_#___##___##________##__ _#
__##_#__________#___###___####___#_ ___#_#
___##__#________#___#________#__#_____________###
____##__##____##__#___________#__##_________##
______##__####__##______________#__##_____##
________########___________________#######

تنها یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ب.ظ http://hamidbeast.blogfa.com


اول سلام که از همه واجبتره دوم اینکه........
فقط همین (شکلکهای بالایی)

کوروش یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ب.ظ http://ghamhayeman.blogsky.com

سلام
ممنون که سر زدی... دیگه چه کنیم 10-15 روز چیزی ننوشتم گفتم یهو همه رو یجا بنویسم

تلاله دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ق.ظ http://talaleh.blogsky.com

سلام خانمی من
منتظرم
هستم تا همیشه

پویان دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 ق.ظ http://pouyan.blogsky.com

سلام.خوب بود.اما یه خورده داری کشش میدی نه؟!

فرزاد دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:09 ب.ظ http://yas1986.persianblog.ir

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم...!

محمد هجران سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ق.ظ http://www.hejran11.blogfa.com/

دلت شاد و لبت خندان
از اینکه هنوز به یادمی ممنون از اینکه هم دیر به دیر میایم عذر میخاهم
این روزها خیلی گرفتارم
موفق و موید

فاطمه سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ق.ظ

سلام الهام جون خوبی.
فقط زود به زود بیا.
[:S0
زمزمه های دلتنگی...
خدایا،وقتی جهان هستی با ان عظمتش و ستاره ها
با میلیاردها عبادتشان در محضر تو سر افکنده اند
من چگونه تو را بسرایم؟
خدایا ،خسته ام درمانده در گذره عمر!
راه گریزی برایم نمانده است جز چنگ زدن به رشته پر محبت تو
رهایم مکن
می دانم از کثرت گناهان
عرق شرم از پیشانیم جاری می شود
اما به من گفته اند تو خیلی مهربانی
خدایا،در این تنهایی و در اوج نیاز
بگذار برای تو بمانم و نیازم را برای تو بخوانم
جز راهی که تو نشانم دادی صراط مستقیمی نمی یابم
من غریبه نیستم و ناله هایم با تو از سر حسرت و گناه است
شعرهایت را گم کرده ام و دستانی را که سایبانم بو د ، نمی بینم
تنها پناهم در این وادی وحشت تویی
به اسمانت سوگند می میرم اگر به فریادم نرسی
در این ظلمت، پروانه ی وجودم را به باغ یادت پر می دهم
مرا سیراب کن از مهر بی پایانت

محمد جواد سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.jehan.blogfa.comhttp://

کاش می دانستی تواگر می ماندی آسمان دل من آبی بود
گرچه کوچ بی خبر وآنی بود
لیک راهت اینبار سخت و بارانی بود
کاش می دانستی
تو اگر می ماندی خلوتم مثل قدیم غرق در شادی بود
زندگی جاری بود آسمان دل من آبی بود
کاش می دانستم
آخرین دیدار است کاش می گفتم من که عزیزم بودی
واگر می ماندی شب تنهایی من با تو مهتابی بود
کاش می دانستی جایت اینجا چقدر خالی بود...

شاگرد تنبل چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ق.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام
خوبی؟
کجایی؟ کم پیدایی؟
امیدوارم حالت خوب باشه
اومدی به شاگرد تنبلت یه سری بزن
مواظب خودت باش
بابای

دینا چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ب.ظ http://www.dina.blogsky.com

سلام. ممن که از اول پیگیریه کامل نکردم. اما انگار داستان مینویسی! خوشم اومد. روان مینویسی!
موفق باشی

زهرا چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:41 ب.ظ http://zahrajoonam.blogsky.com

سلام. مرسی از حضورتون و لطف نظرتون. موفق باشید. ممنونم.

علیرضا مهران پور چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:56 ب.ظ http://alimehranpour.blogfa.com

سلام
۲۰
موفق باشی

نیلوفر پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:28 ق.ظ http://golemanbitotanham.blogfa.com

دوست عزیزم سلام
امیدوارم سالم و تندرست باشی
شرمنده از اینکه خیلی دیر بهت سر زدم آخه من چند روزی نبودم ولی به یادت بودم و خیلی دوست داشتم بدونم ادامه داستان زیبایت به کجا میکشه اگه ممکنه زود به زود ادامه داستان رو بنویس

آریان پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.OstadeEshgh.Com

کلاهم را به سر میگذارم



عصایم را بر می دارم



و در زیر ریزش باران



بدنبال یافتن تکه ای از کودکی ام



به راه می افتم



خاطره مرا با خود میبرد



ومن چه مشتاق با او میروم



میروم



میرسم به آن عصر جمعه



به آن بی دقدقه ای



توپی دلگیر شده از ضربۀ پایم



در گوشه ای از باغ



به دور خویش میچرخد



بدونبالش می دوم



صدائی مرا پُر می کند



بر میگردم



پدرم دستی تکان میدهد



به سویش میروم



و اما افسوس



که ناگاه خاطره



مرا در زیر باران



تنهایم میگذارد



چه غمگین میگریم



و می دانم که دیگر



او نیست



او نیست



آریان

الناز(تنها) جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ب.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com

سلام عزیزم
........♥#########♥
.....♥#############♥
...♥###############♥ من آپم
..♥#################♥..................♥###♥
..♥##################♥..........♥#########♥
....♥#################♥......♥#############♥
.......♥################♥..♥###############♥
.........♥################♥################♥
...........♥###############################♥
..............♥############################♥
................♥#########################♥
..................♥######################♥
....................♥###################♥
......................♥#################♥
........................♥##############♥
...........................♥###########♥
.............................♥#########♥
...............................♥#######♥
.................................♥#####♥
...................................♥###♥
.....................................♥#♥
.......................................♥
.......................................♥
.....................................♥
...................................♥
.................................♥
..............................♥
............................♥
.........................♥
......................♥
..................♥
.............♥
.........♥
......♥
....♥بدو بیااااااااااااااااا
......♥......................♥...♥
..........♥.............♥............♥
..............♥.....♥...................♥
...................♥.....................♥
................♥......♥..............♥
..............♥.............♥....♥
.............♥
...........♥
..........♥
.........♥
.........♥
..........♥
..............♥
...................♥
..........................♥
...............................♥
.................................♥
.................................♥
..............................♥
.........................♥
..................♥
.............♥
.....♥
...♥
بابا آپم بدو بیا دیگه

محمد جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:40 ب.ظ http://mohammad222.blogfa.com

سلام آبجییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بازم کم پیدا شدی!!!!!!!!!!!!
من، با یه دنیا خاطره
تو به من گفتی برو
من چه جوری جداشم از تو
من، میخوام از دنیا برم
تو میگی تنهایی برو
من میمیرم جداشم از تو
موفق باشی آبجی مهربونم

کلک شید شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:45 ب.ظ http://hoorshid.blogsky.com

کجایی؟

ستوده یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ب.ظ http://shabdaraneh.blogfa.com/

به منم سر بزن خیلی تنهام

احسان یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ب.ظ http://loveeee.blogsky.com

سلام ...
قبل از هر چیز ممنونم که به وبم سر زدی و در مورد کاریکاتور نظر دادی ... الان داریم نتیجه گیری کلی رو با بچه ها انجام میدیم ... یک بار دیگه منتظر نظرت هستم .. من و بقیه دوستان به سه نکته کلی رسیدیم می خواستم ببینم شما با کدوم یکی وافقی ... منتظرت هستم ... تا دیداری دوباره و ایرانی آباد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد