تمنای وصال... قسمت آخر

 

 

سلام به همه ای دوستای گلم 

از همه ممنونم که به من سر می زنن و اما از فاطمه خانم از اینجا تشکر می کنم و 

 میگم  که خانمی  یه زحمتی بکش و آدرست رو به ما بده. 

در ضمن از تمام دوستانی که مایل به تبادل لینک هستن لطفا عنوان و ادرس وبشون 

 رو درست بیان کنند . با تشکر از همگی شما. 

 

  

یک هفته ای که برایم قرنی گذشته بود.باور نمی کردم  دوری از او تا بدین حد 

 آشفته حالم سازد! این بار من بودم که در غم او تب کرده بودم و می سوختم. 

در این مدت اصلا از حال و روز فرزان خبر نداشتم.بلند شدم و کنار تلفن نشستم. 

این دفعه صدم بود که تصمیم می گرفتم زنگ بزنم و حال او را بپرسم .اما هر بار پشیمان  

می شدم.تصمیمم را گرفته بودم تا از بهرخ احوالش را بپرسم.مدتی گذشت تا شماره را 

 گرفتم و ارتباط برقرار شد.صدای بهرخ سراسیمه از پشت سیم به گوش رسید،هر چه  

نیرو در توان داشتم جمع کردم تا توانستم حرف بزنم:

سلام بهرخ...فرنازم!

سلام فرناز جون،حالت چطوره؟چند روزه منتطر تلفنت هستم.

چرا ؟مگه چیزی شده؟

بغضش ترکید .التماس کردم:

چی شده بهرخ؟چرا حرف نمی زنی؟اتفاقی افتاده؟

بهراد!

بهراد چی؟

بچه را برداشته رفته شمال تا از اون جا به یک جای دیگه بره.

یک جای دیگه؟کجا؟

ناکجاآباد!می خواد بره یک جایی که کسی ازش خبر نداشته باشه...اون موبایلشو  

خاموش کرده و تلفن ویلا را هم جواب نمی ده،خیلی براش نگرانم فرناز.نکنه بلایی 

 سر خودشون بیاره! بهراد خیلی مغروره و نمیشه هیچ طوری منصرفش کرد.بابک گفته 

 فردا برای جفتمون مرخصی می گیره تا بریم سراغش،ما هنوز به مامان چیزی 

 نگفتیم،اگه بفهمه دیوونه می شه،نمی دونم می تونیم بهش برسیم و برش گردونیم 

 یا نه؟بیچاره فرزان،فکر اون بیشتر از همه دلمو ریش کرده!...

 

 

 

  

 

دیگه چیزی از حرف های درهم بهرخ نمی شنیدم.

صدایش در دور دست ها به گوش می رسید ...صدای بوق های ممتد مرا به خود آورد 

 و فهمیدم که ارتباط قطع شده .گوشی را که گذاشتم صدایی در ضمیرم قد برافراشت  

شنیدی چی گفت؟!اون رفته تا به یک جای دور بره،نمی خوای کاری بکنی؟آخه چقدر خود خواهی؟یک کمی هم به اون فکر کن.می خوای بازم خودشو آواره کنه؟اون هم با یک 

 بچه؟ آخه این انصافه؟اون که زندگیشو به تو باخته،دیگه منتظر چی هستی؟ مگه تو  

فرزان را دوست نداری؟اون طفلی داره به خاطر تو تاوان بی کسی اش را می پردازه، 

می فهمی؟!پس چرا کمکش نمی کنی؟تو که می دونی بهراد کسی نیست که تن  

به ازدواج با کس دیگه ای بده،اون هم بعد از ضربه ای که خورده!پس می خوای بچه اش  

را بی مادر بزرگ کنه؟...

چشم هایم را بستم و سرم را به مبل تکیه دادم.

سرگیجه ی لعنتی دست از سرم برنمیداشت...توی خواب و بیداری بودم. یک لحظه 

 صدای گریه ای فرزان را شنیدم. به ناگاه از جا جهیدم و به ساعت نگاه کردم.فرصت 

 زیادی نداشتم.سریع لباس پوشیدم و آژانس در خواست کردم.تصمیم خودم را گرفته  

بودم!آدرس را دادم... ساعت ها کُند شده بود و بی نهایت می نمود اما دل من صبور 

 شده بود!آرام به صندلی تکبه دادم و چشمانم را بستم. همه ی خاطرات گذشته در  

برابرم قد برافراشته بود...وقتی راننده صدایم زد پا به دنیای حال گذاشتم و کرایه را 

 پرداخت کردم...زنگ در را فشردم. پر از احساس و هیجان شده بودم! هوا تاریک و 

 ستاره باران شده بود.دقایقی طول کشید تا مش قدرت با همان قیافه ی سال های 

 گذشته در را به رویم گشود. کمی گذشت تا مرا به خاطر آورد.احوالش را پرسیدم و  

با قدم هایی لرزان ولی استوار وارد شدم. چراغ های ساختمان از دور چشمک می زد. 

 از مش قدرت تشکر کردم و به طرف ساختمان به راه افتادم... پشت در که رسیدم نفسی 

 تازه کردم و چند ضربه به در کوبیدم... اما جوابی نشنیدم. دستگیره ی در را کشیدم و 

 وارد شدم. همه جا را سکوت فراگرفته بود. چندین بار بهراد را صدا زدم. اما از او خبری  

نبود. ترس بر وجودم مستولی شده بود.وارد یکی از اتاق ها شدم... فرزان همچو طفلی  

مظلوم ساکت و بی صدا به خواب فرو رفته بود. با شادمانی به سمتش  رفتم و غرق 

 بوسه اش کردم . خیالم کمی آسوده شد.

اما ناگهان صدای فریاد بهراد و نه نه گفتن مش قدرت تمام تنم را سست کرد، شتابان از  

اتاق بیرون رفتم و از ساختمان خارج شدم. به اطراف نگاهی انداختم. مسیر آنجا را تا 

 استخر وسط باغ روشن بود! مسیر را پیمودم. نفسم بریده شده بود احساس خستگی  

می کردم... بهراد چرا این جا خوابیده بود نزدیکتر رفتم که از دست بهراد خون بیرون 

 می آمد  و تکه شیشه ای کنارش افتاده بود ولی دریغ از یک صدا، ناله هایم هوا رفت  

و متصل و در مانده بهراد را صدا می زدم :

بهراد بهراد بلند شو ببین من اومدم ،بهراد من را  تنها نزار بهراد تو هم مثل شاهین  

نکن،بهراد نزار برام باور بشه که تو هم بی وفایی،بهراد بلند شو ببین من اومدم تا با  

هم بریم زندگی کنیم بهراد بهراد... .

ولی هیچ صدایی از بهراد نیامد. همزمان صدای آمبلانس و صدای صحبت چند نفر به 

 گوش رسید،بهراد را بلند کردن و با خودشان بردن . مش قدرت به همراه آنها رفت.  

به اتاق بازگشتم و فرزان را در آغوش گرفتم و به گریه ام ادامه دادم که صدای ماما ماما 

 گفتن فرزان من رو متوجه حال خود کرد.

لباس پوشیدم و فرزان را دست همسر مش قدرت سپردم و راهی بیمارستان شدم.  

پس از انجام جراحی و بخیه زدن دست چپ بهراد او را در اتاقکی مخصوص جای داده بودند.  

بعد از اینکه خیالم از جانب بهراد راحت شد راهی ویلا شدم تا به فرزان برسم و مش قدرت 

 پیش بهراد ماند.

بعد از مرور سه روز و آمدن خانواده ای من و بهراد،بهراد سلامتی خودش رو به دست آورد  

و اخلاقش بهتر شده بود.جشنی به منابست بهبودی بهراد بر پا شده بود .

همه در چشن خوشحال و سر حال بودند و گفته ها گل انداخته بود.من هم از شادی  

دیگران بسیار شاد بودم . در یک لحظه حس کردم بهراد در جمع نیست  از تصور اینکه  

بلای سر خودش آورده باشد . نگران شدم و ترس تمام وجودم رو در برگرفته در  

همین لحظه  صدای بهراد در گوشم پیچید:

من اینجام!

به سرعت سرم را چرخاندم و ناباوری نگاهش کردم. هنوز چشم هایش پر انتظار بود .

چرا ترسیدی؟

نمی دونم!

فرزان رو بده به من ببرم تو اتاق بخوابه .

نه نه بزار تو بغلم باشه.

آرام کنارم نشست.

دوستش داری؟

کی رو ؟!!

با اشاره به فرزان گفت:

دوستش داری؟

آره ،خیلی زیاد.

پس رضایت میدی مادرش بشی و بیش از اینها باباش رو آواره و در به در نکنی.

سکوتم طولانی شد در لحظه ای که  داشت ناامید میشد جواب من یه لبخندی بود 

که فریاد او به هوا رفت و  تمام حاضرین را متوجه حال ما کرد.

بهراد به سوی پدرم قدم بر داشت  و با رد و بدل شدن چند سوال و جواب به سوی من  

بازگشت ولی این بار غافلگیرانه با یک حرکتی در کنار من زانو زد و گفت:

من تو را دوست داشتم و از دست دادنت عشقتو در من پایدارتر کرد... فکر می کردم  

با رفتن تو همه چیز فراموشم میشه،ولی اشتباه می کردم. من در فراقت شب و روز  

می سوختم بدون اینکه بتونم دم بزنم و خودمو تخلیه کنم . من عاشق و دلباخته ی تو  

شده بودم و در این راه تا پای جون پیش رفتم،تا حد جنون کشیده شدم و تا مرز دیوانگی  

و آشفته حالی دست و پا زدم . تا بالاخره امروز تو را در کنار خودم یافتم!فقط امیدوارم  

که...دوست داشتن تو با سابق فرق کرده باشه و وجود من آزرده خاطرت نکنه!

بهراد من خیلی فرق کرده ام.دلم می خواد اینو باور کنی.اگه الان در کنار توام فقط 

 از...عشقِ!

نگاهش عاصی تر شد از همیشه شد.دستش را بالا برد و با یک حرکت حلقه را  

دستم کرد. همه شاد و خندان ما را به عقد هم در آوردن و این گونه شد که بهراد به  

تمنای وصالش رسید و من صاحب فرزندی شدم و فرزان صاحب مادر، و همه از این 

 وصال سر مست و شاد بودن ... .پایان 

     

 الهام

  

 

 این در کل سرنوشت یک شخص عزیزی بود که دوست داشتم زندگیش نمونه ای 

 باشه برای تمام دل داده ها، داستان نبود واقعیت بود . از تمام دوستانی که درنوشتن 

 این واقعیت تشویقم کردن ممنونم و از کسانی که وقشتون رو برای خوندن این سرنوشت 

 گذاشتن هم تشکر می کنم. متاسفانه دوست داشتم جزئیات رو هم بیان کنم ولی با  

رو به رو شدن با اعتراضات و طولانی نکردن نوشته به این چند قسمت اکتفا کردم. 

 امیدوارم تونستم آنچه را که باید  بیان شود بیان کنم.  

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 52 + ارسال نظر
نیلوفر دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:27 ق.ظ http://golemanbitotanham.blogfa.com

الهام عزیز سلام
فاطمه یکی از بهترین دوستای منه که از طریق وبلاگ من با شما آشنا شده و نوشته هاتون رو هم خیلی دوست داره و نمیدونی برای خوندن ادامه داستانتو ن چطور بال بال می زد

فاطمه دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:28 ق.ظ

سلام الهام جون خوبی مرسی از لطفتون. بازم از این داستانهای قشنگ برامون میذاری. راستی غیر از این داستانهای دیگری هم داری؟

نشانی!
نشانی از تو ندارم اما نشانی ا م را برای تو مینویسم:
در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه های تنهایی شو!
کلبه ی غریبی ام را پیدا کن؛
کنار بید مجنون خزان زده ودر کنار مرداب آرزوهای رنگی ام!
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش را کنار بزن!مرا می یابی.

حسین ع دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:41 ق.ظ http://ego.blogfa.com

مرسی داستان فوق العاده ای بود ، واقعا ممنون..

حسین دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ http://ego.blogfa.com

بله من داستان رو از قسمت اولش دنبال می کردم ، البته یک مدتی نشد که بخونم (از قسمت پنج ) الان برگشتم و داستان رو تا آخرش خوندم خیلی برام جذاب بود .

سارا دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ب.ظ http://sara-r.blogsky.com

باورم نمی شد انقدر زود تمومش کنی.
خیلی قشنگ بود.
مرسی

faegheh دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام عزیزم
باورم نمی شد واقعی باشه
خیلی قشنگ بود
ممنون که بهم سر زدی


موفق باشی

کودک دو ساله دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ب.ظ

میگما عامو نکنه میخی کل او رمانو رو اینجا بینویسی؟!
{ لهجه شییرازی تووووووووووووپ }
شاد باشی!
هام هام!

دریا دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام
دست گلت درد نکنه الهام خانم
داستان خیلی خوبی بود میتونم بگم فوق العاده بود
بازم میگم دستت درد نکنه
سبز باشی

ستوده دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:45 ب.ظ http://shabdaraneh.blogfa.com/

شاگرد تنبل دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام خوبی؟
داستانت واقعا عالی تموم شد
منتظر داستان جدیدت هستم امیدوارم هنوزم داستان بنویسی و وبتو با داستان آپ بکنی

خسته نباشی خانم معلم

مواظب خودت باش

بابای

محمد دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:41 ب.ظ http://mohammad222.blogfa.com

سلام آبجی
داستان عالی تموم شد وباور نمیشد همچین پایانی داشته باشه
امیدوارم بازم از این داستانها قشنگ بنویسی
موفق باشی

انتظار دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:47 ب.ظ http://bi-to.mihanblog.com

سلام خوبی؟؟؟

چقد زیبا تمام شد
این اهنگ وبتم بیشتر منو بغض الود کرد

شهریار دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ http://takhtegaz--.blogfa.com

سلام لطفا منو با اسم ( تخته گاز تا انتها ) لینک کن شما هم بگو من شما رو با چه اسمی لینکت کنم.

دریا دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلامی چو بوی خوش آشنایی...

دوست عزیز آپ کردم.

خوشحال میشم تشریف بیارید و با نظراتتون من رو همراهی کنید.

سبز باشید.

اصلان سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ http://love1374.blogsky.com

بازم مثل همیشه عالی

کلک شید سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ http://hoorshid.blogsky.com

همه ش واقعی بود الهام؟

غریبه سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ق.ظ http://gharibe051.blogfa.com

سلام خوبی الهام جان
من که چیزی سر در نیاوردم
چیش واقعای بود یا نه
یه کم بیشتر توضیح بده
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

غریبه سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ق.ظ http://gharibe051.blogfa.com

راستی من آپم

میلاد سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:53 ق.ظ http://zoomback.blogsky.com

سلام الهام جان .
خوب آره شاید هیچ کدوم نباشه !
شاید فقط یه بازیچست !
ولی چرا متاسفی ؟؟

بهنام سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:52 ب.ظ http://nicpic.blogfa.com

سلام
باحال بود
یه سری به ما بزنی خوشحال می شم
بای

علی سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:15 ب.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

سلام
خسته نباشید

تنها سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ب.ظ http://hamidbeast.blogfa.com

سلام
سلام به گرمی وصال
خیلی خیلی خوب بود
از ته دل میگم
امیدوارم در زندگیت فردی موفق برای خود و خانوا ده ات باشی
بای

امیر حسین سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ب.ظ http://shapalootka

سلام الهام جان عزیز
امید وارم که خوب و خرم باشی
داستان جالبتو خوندم.
نمی دونم در چه حالی؟
امیدوارم که از نتیجه زحماتت برای کنکور راضی باشی ورتبه خوبی کسب کرده باشی در هر صورت و هر نتیجه راهی سخت ودور در پیش داری که فقط با توکل به خدا طی کردنش اسان میشه.
موفق پیروز باشی ودعای پدر ومادر همیشه بدرقه راهت.
دوستدار ت امیر

حامد چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

سلام
قشنگ بود و زیبا تموم شد

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.vahidgolpa.blogsky.com

سام علیک
چطوری رفیق من اپم دوست داشتی سری هم به وبلاگ فقیرونه ی ما بزن
نالوتی نیستی کجایی ؟!...

راستی مطلب عالی بود جیگر
بای تا بعد

الناز(تنها) چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 ق.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com

سلام
خوبی؟
ممنونم که بهم سر زدی شرمنده که تو این مدت نبودم رفته بودم
شمال جات خالی بد جور خوش گذشت
از این به بعد دیگه آپ میکنم بروز
امروز نمیتونم آپ کنم ولی فردا حتماً
منتظرتم گلم

کمند چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:37 ق.ظ http://khaterehaye-sorkhabi.blogfa.com/http://

سلام
آپــــــــــــــــــــــــــــــــیم
وقت کردی یه سر بیا
فعلا

مریم چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:35 ق.ظ http://http://khaterehaye-sorkhabi.blogfa.com/

سلام
من از اول داستان نخوندم که نظر بدم اما حتما می خونم و نظرم را میگم. می خواستم بگم آپییییییییییییییییییییییییییم سر بزن
بدرود

نیلوفر چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:58 ق.ظ http://GOLEMANBITOTANHAM.BLOGFA.COM

سلام عزیزم
خسته نباشی
خیلی زیبا و دوست داشتنی بود

پویان چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ب.ظ http://pouyan.blogsky.com

سلام.خشته نباشی.خیلی خوشکل نوشته بودی.

غزل چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.delsheafte.blogfa.com

سلام سلام الهام جون!

وبلاگ دلشیفته به روز شد و منتظ شماست که یه نظر کوچولو براش بذارین تا دلش خوش باشه...

دوست دارم عزیزم

احسان پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:58 ب.ظ http://loveeee.blogsky.com

سلام عزیزم ...
تو لباسامم !!! مسافرت بودم معذرت می خوام ...

مرسی که به وبم سر میزنی ... الهام جان ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم زود تر بهت سر بزنم ...

کمند جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ب.ظ

ســـــــــــــــــــــــــــــلام
آپِِِِِِِِِِِِِِِِیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
سر بزنی خوشحال میشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم[لبخند]

ترنم شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ق.ظ http://chanbare.blogfa.com

سلام:با دلی گرم برگشتم که یارانی چون شما را پشتیبان دارم کم لطفی نکنید و بهم سر بزنید. ممنون

احسان شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:02 ب.ظ http://sqr87.blogsky.com

سلام الهام خانم
امیدوارم حالتون خوب باشه
ممنون از اینکه ها رو فراموش نمی کنید و گاهگداری یه سری می زنید. باید ببخشید که نمی تونم زیاد به وبلاگ شما بیام، آخه به اینترنت دسترسی ندارم (خدمت سربازی و ندادن مرخصی!)
براتون آرزوی موفقیت دارم
شاد و پیروز باشید

صبا شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ http://mylovemilad.blogsky.com/

سلامممممم ... خوشحالم که بالاخره تموم شد ... هر چند خیلی سر سری تمومش کردی ... اما خوب باز هم خوب بود ...

من یه هفته ای مسافرت بودم عزیزم همین امروز اومدم ...

موفق باشی گلم ...

علیرضا شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:06 ب.ظ http://alimehranpour.blogfa.com

سلام
زیبا مینویسی
موفق باشی

فائقه یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:10 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com


سلام عزیزم
من آپم
~~~~~~~~~~..$$**$$
___$$_________$$$
__$$$$_______$$$___$$$$$
_$$$$$$_____$$$___$$$$$$$
$$$_$$$$___$$$__$$$$____$
$____$$$$_$$$$_$$$
_______$$-$$$$$-$$----$$$$$
____$$$$$$$$$$$$_$$$$_$$$$$
___$$$$$$$$$$$$$$$$$_____$$$
__$$$__$$$$$$$$$$$$________$
_$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$___$$$$_$$$_$$$__$$$$$
$___$$$$___$$__$$$$___$$$
____$$$_____$$___$$$____$$
____$$______$$$___$$$____$
____$$_______$$____$$$
____$________$$$____$$
____ _________$$$____$
_____________$$$
_____________$$$ ســـــــلام عزیزم
____________ $$$
____________$$$
___________$$$ من آّپـــــــــــــــــــــم
_________$$$$$
________$$$$$
______ $$$$$ خوشحال می شم بیای


آریان یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ب.ظ http://www.OstadeEshgh.Com

درود بر تو مهربان
شاد باشی همیشه
سبز باشی همه وقت

همۀ کسانی که با تو می خندند
دوستان تو نیستند

آریان

تشنه ی حقیقت یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:51 ب.ظ http://www.varagh-pareh.blogsky.com

کاش این پیوند تونسته باشه جبران کنه اون همه تلخی که از زندگی چشیدن ...

گوانتانامو سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ق.ظ http://www.goantanamo.blogfa.com


سلام_____________________#__##__#
________________#########_#____#_#
________########____________##_#_#
_____##__##___ حالت چطوره؟؟؟؟ ____#_#
____##_#___#_____________________#
____#_#___#_________________##___#
____#_#__##___________#######_____#
____#__#_#_________###________##__#
_____##_______###_#_____##_____#________#######
_______###_______#_____###______##____##__###__#
_________#______#________#___#__#____##_##خوبی##_#
_________#______#_______#####___#___##_##____#__#
__________#_____##____##_______#____#__#_____#__#
___________##____##__________#######___#___##__#
_____________##____##_____###_____#_____###____#
__________#############_####______#_________#
_______##_______#______#____#_____#___________#
_____##_________#______#____#_____##_________#
___##___________#_______#___###__###________#
__#____________###_______###___##___#______#
_##__________##___#____##____________#___##
_#__________#______####______________#_##
##_________#____ عزیزم وبلاگ زیبایی داری___#
#__________#___________ ________#
_#_________#_________#
_##________#_____________________###
___##____##________-----------____#__##
_____#########_____^_^________####___#
___##_________###________#####_________#
__#_____#________##_#####__________#########
_#___###__##_______#_____________##__________##
_#__#_______##______#__________##______________##
_#__#_________##____#___##____#____########__##
__#_#__حاج حسن _#____#_#_#___##___##______##__ _#
__##_#__________#___###___####___#_ برگشته ___#_#
___##__#________#___#________#__#_____________###
____##__##____##__#___________#__##_________##
______##__####__##______________#__##_____##
________########____________#######
بازگشت دوباره حاج حسن به گوانتانامو
یه سری به ما بزنید پشیمون نمیشید
به خاطر تموم روزهایی که به شما سر نزدیم معذرت می خواهیم
یاحق

[گل]

نیلوفر سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ق.ظ http://golemanbitotanham.blogfa.com

الهام جان سلام
خانمی کجایی ، چرا نیستی ، امیدوارم حالت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی.

زندگی شوق رسیدن به همان فردایست
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
زندگی را دریاب

شاگرد تنبل سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:30 ب.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام خانمی .. کجایی ؟ کم پیدایی ؟
امیدوارم حالت خوب باشه
مواظب خودت باش
به شاگردتم یه سری بزن
بابای

انتظار چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ق.ظ http://bi-to.mihanblog.com

♥   *   ★     ★  ★  *
♡   ☆           ★ 
  ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★
 *  *  KISSES    ★   ☆ 
 ☆    *   KISSES  ★    ★   ☆
   ☆    *    ♥   *    ★
*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ KISSES 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
 *  *    ♡     ★    ★
★   ☆    *   ♡    *  ★
*      *   ★     ★  ☆
   ★   KISSES    ♡    ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  *
 ★    *     ★    ☆   ★
   ★    ♥  KISSES     *  ☆
*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  
♥   *   ★     ★  ★  *
♡   ☆           ★ 
  ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★
 *  *  KISSES    ★   ☆ 
 ☆    *   KISSES  ★    ★   ☆
   ☆    *    ♥   *    ★
*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ KISSES 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
 *  *    ♡     ★    ★
★   ☆    *   ♡    *  ★
*      *   ★     ★  ☆
   ★   KISSES    ♡    ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  *
 ★    *     ★    ☆   ★
   ★    ♥  KISSES     *  ☆
*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  

♥   *   ★     ★  ★  *
♡   ☆           ★ 
  ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★
 *  *  KISSES    ★   ☆ 
 ☆    *   KISSES  ★    ★   ☆
   ☆    *    ♥   *    ★
*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ KISSES 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
 *  *    ♡     ★    ★
★   ☆    *   ♡    *  ★
*      *   ★     ★  ☆
   ★   KISSES    ♡    ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  *
 ★    *     ★    ☆   ★
   ★    ♥  KISSES     *  ☆


اپممم بدو بیاااااا

کوروش پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:08 ب.ظ http://ghamhayeman.blogsky.com

سلام
الهام جان شمام که چند روزه آپ نکردی... بعد از مدت ها آپیدم با یه داستان کوتاه!
خوشحال میشم بهم سر بزنی...

soso شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:17 ب.ظ http://www.sasanvenus.blogfa.com

عاشق شدن مثل دست زدن به آتیش می مونه پس سعی کن تا وقتی که جرأتشو پیدا نکردی هیچ وقت بهش

دست نزنی! ولی اگه بهش دست زدی طاقتشو داشته باشی که تو دستت نگهش داری.........!!!!!

میلاد صدیقی سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:02 ب.ظ http://kiyoosk.blogsky.com

سلام .
دوست عزیز وبلاگ زوم بک منحل شد بجاش وبلاگ کیوسک راه اندازی و به روز میشه .
لطف کن این وبلاگ رو به نامم لینک کن .

بابک سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:43 ب.ظ http://afzali56.blogfa.com/

وب قشنگی داری چهارمین آپمهیه سرس بزن خوشحال میشم

فرزاد سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:49 ب.ظ http://yas1986.persianblog.ir

_____*#######*
___*##########*
__*##############
__################
_##################_________*######
__##################_____*##########
__##################___*#############
___#################*_###############
____#################################
______###########آپ کردم ###############
_______#############################
________###########################
_________######www.yas1986.persianblog.ir##
___________*#####################
____________*##################
_____________*###############
_______________#############
________________##########
________________*#######*
_________________######
__________________####
__________________###
چشم به راهم_ _***__*_****

کمند چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ق.ظ http://http://khaterehaye-sorkhabi.blogfa.com/

سلام الهام جون
کجای؟
دلمون برات تنگ شده. نیستی؟

حالت خوبه؟
واقعا نگران شدیم ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد