سال اول دانشگاه با دختری آشنا شدم به نام بهرخ که دختری خیلی خوبی بود.
دختری با قدی متوسط و اندامی ورزیده٬پوستی سبزه و چهره ای نمکین و با مزه.
من و بهرخ دوست صمیمی شدیم و هر چه می گذشت علاقه و صمیمیتی خاص بین
ما شکل می گرفت و رفت و آمدهایمان هم بیشتر می شد تا اینکه به مجالس خانوادگی
هم راه پیدا کردیم... اولین بار من بودم که او را دعوت کردم. آخرهای سال اول بودیم که
عروسی فربد برادر بزرگترم بود و من او را همراه خانواده اش دعوت کردم.او همراه تنها
برادرش بهراد و پدر و مادرش آمد. آنجا بود که خانواده هایمان از نزدیک با همدیگر آشنا
شدند و خیلی زود در دل هم جا گرفتند. برادرش بهراد خیلی زود با برادر دیگرم فراز آشنا
شد و به فولی با هم جفت شدند. چون هر دو اخلاق هایی شبیه هم داشتند ٬ شیطون
ناقلا بودند.آن شب بهراد گیتارش را هم آورده بود و چند تا آهنگ خیلی زیبا به افتخار
عروس و داماد نواخت و خودش هم خواند و همین هم یک عامل محکم دیگر در پیوند بین
بهراد و فراز شد. البته فراز سه تار می نواخت ولی بالاخره هر دو هنرمند بودند.بعد از آن
ماجرا نیمه های سال دوم آنها ما را برای تولد بهراد به خانه شان دعوت کردند. بهرادحدودا
پنج سال از بهرخ بزرگتر بود و درسش هم تمام شده بود . او که مهندس کامپیوتر خوانده
بود در شرکتی که پدرش کار می کرد مشغول شده بود و حقوق و مزایای خیلی خوبی
هم داشت . قیافه ی بهرخ و بهراد کاملا با هم متفاوت بود و هیچگونه شباهتی به هم
نداشتند ٬بهراد هیکل مردانه ای داشت که البته مثل هیکل بهرخ ورزیده بود ٬ اما پوست
صورتش سفیدتر بود و موهای مجعد و خوش حالتی داشت. چشم هایش تقریبا درشتی
داشت که توی نگاهش و حالت چشم هایش فروغ خاصی موج می زد .ترکیب دهان و
بینی کشیده اش هم به اجزا صورتش می خورد... دعوت آنها از ما باعث بیشتر
و بهتر شدن روابط بین ما شد و این روابط دامنه ی گسترده تری پیدا کرد و طوری که
روزهای تعطیل و آخر هفته ها من و فراز همراه بهرخ و بهراد به گردش و سینما می رفتیم
و گاهی اوقات هم که چند روزی تعطیل بودیم می رفتیم شمال. البته برخی مواقع هم
در گردش و تفریحات خانواده هایمان هم همراهی مان می کردند٬اما اکثر مواقع به دلیل
مشغله های کاری آنها ما خودمان چهار نفر می رفتیم. در طول گردش هایمان دور
هم می نشستیم و شب شعر بر پا می کردیم و گاهی هم بچه ها برایمان گیتار و
سه تار می نواختند و ما حسابی لذت می بردیم .تقریبا سه سال به همین منوال
گذشت و ما چهارتا مثل چهار تا خواهر و برادر واقعی از بودن در کنار هم لذت
می بردیم تا اینکه...
تقریبا سه سال به همین منوال گذشت و ما چهارتا مثل چهار تا خواهر و برادر
واقعی از بودن در کنار هم لذت می بردیم تا اینکه... زمزمه هایی مکدر کننده به
گوشم خورد و مقداری در روابطمان خلل ایجاد کرد... فکر می کنم سال سوم بودیم
که یک روز بهرخ به خانه ی ما آمد. وقتی به اتاقم رفتیم تا با هم درس بخوانیم
گفت: این کتاب ها را جمع کن٬من که امروز برای درس خوندن نیومدم اینجا. متعجب
نگاهش کردم. لحن گفتارش رنگ و بوی تازه ای داشت و در عمق چشمانش رمز و
رازهایی موج می زد.حالتی هیجان زده پیدا کرده بود. برای آرام کردنش کتاب ها را جمع
کردم و با ملایمت نگاهش کردم : خیلی خب٬ هرجور که تو بخوای فعلا که تو مهمونی
و من میزبان٬ بفرما. نفس تندی کشید و روی صندلی اش جابجا شد.بعد به چشم هایم
خیره شد: فرناز! من می خوام...موضوعی را مطرح کنم. خب بگو٬ منم که مستمع
بودنم را اعلام کردم٬ دیگه چته؟نمی دونم٬ یکمی هیجان زده شدم. آخه برای چی؟
مگه اتفاقی افتاده؟ هنوز نه٬ولی اگه تو بخوای حتما می افته! نفهمیدم٬ این چه اتفاقیه
که به خواست من می افته؟ اصلا این وسط من چی کاره ام؟ همه کاره ٬ در واقع تو نقطه ی
عطف این ماجرایی! چه جالب٬ پس زود باش بگو بینم این چه جور اتفاقیه که فقط با
رای من به وقوع می پیونده؟ می گم٬ اما...
ادامه دارد...
امیدوارم آخرش خیر باشه...
ادامه ش و که نوشتی خبرم کن
سلام خوبیداستان زیبایی نوشتی وقتی ادامه شو نوشتی حتما خبرم کن
ممنون
مراقب خودت باش
موفق باشی
سلام. خوبی؟
ببخشید تا آخرش نخوندم ولی حتما می خونم.
سبز باشی.
ما که همسایه اشکیم ولى با دل تنگ ..... گر لبى خنده کند یاد شما مى افتیم
سلاممممممممممممم__________#__##__#
________________#########_#____#_#
________########____________##_#_#
_____##__##___ خوووووووووووفی؟؟؟؟ ____#_#
____##_#___#_____________________#
____#_#___#_________________##___#
____#_#__##___________#######_____#
____#__#_#_________###________##__#
_____##_______###_#_____##_____#________#######
_______###_______#_____###______##____##__###__#
_________#______#________#___#__#____##_##من##_#
_________#______#_______#####___#___##_##____#__#
__________#_____##____##_______#____#__#_____#__#
___________##____##__________#######___#___##__#
_____________##____##_____###_____#_____###____#
__________#############_####______#_________#
_______##_______#______#____#_____#___________#
_____##_________#______#____#_____##_________#
___##___________#_______#___###__###________#
__#____________###_______###___##___#______#
_##__________##___#____##____________#___##
_#__________#______####______________#_##
##_________#____ ______________ _ ______#
#__________#_آپ کردم نمی خوای بیای ببینی؟ __ #
_#_________#____بدوووووووووووو بیاااااااااااا_____#
_##________#_____________________ ###
___##____##________-----------____#__ ##
_____#########_____^_^________####___#
___##_________###________#####_________#
__#_____#________##_#####__________#########
_#___###__##_______#_____________##__________##
_#__#_______##______#__________##______________##
_#__#_________##____#___##____#____########__##
__#_#__اومدیااا_#____#_#_#___##___##________##__ _#
__##_#__________#___###___####___#_ ___#_#
___##__#________#___#________#__#_____________###
____##__##____##__#___________#__##_________##
______##__####__##______________#__##_____##
________########___________________#######
سلام خوبی؟
داستان قشنگی بود امیدوارم آخرش خوب تموم بشه
موفق باشی
مواظب خودت باش
بای
سلام جالب بود اما اگه میدونستم ادامه داره تا تهش نمیخوندم میذاشتم کامل شد بعد
اما یه ذره نگران شدم انشالله که خیر باشه
موفق باشی
الهام جان سلام
فقط میتونم بگم شرمندم حق با توئه
یار از غم من خبر ندارد گویی
یا خواب به من گذر ندارد گویی
تاریک تر است هر زمانی شب من
یا رب شب من سحر ندارد گویی.
سلام ببخش سرم بینهایت شلوغه ولی بالاخره آمدم
چه ماجرای سکرتی شد..
........#....................................# •*¨) ¸ .•*¨)
.......###..............................### •*¨) ¸ .•*¨)
.....######....**......**....###### •*¨) ¸ .•*¨)
....########....*...*....######## •*¨) ¸ .•*¨)
....#########....**...######### •*¨) ¸ .•*¨)
.....#########...@...######### •*¨) ¸ .•*¨)
......#########..@..######### •*¨) ¸ .•*¨)
........#########@######### •*¨) ¸ .•*¨
..........########@######## •*¨) ¸ .•*¨)
........#########@######### •*¨) ¸ .•*¨)
......#########..@..######### •*¨) ¸ .•*¨)
....#########....@...######### •*¨) ¸ .•*¨)
....########...............######## •*¨) ¸ .•*¨)
....######.............…........###### •*¨) ¸ .•*¨)
.....####...............................#### •*¨) ¸ .•*¨)
.......#......................................# •*¨) ¸ .•*¨)
سلام دوست عزیز
خیلی شرمنده شدم
باور بفرمایید اصلا یادم نیست کی پاک کردم نمی دونم شایدم اتفاقی بوده خیلی عذر می خوام.
در مورد داستانتون باید بگم حرف نداشت و خیلی بی صبرم برای خوندن ادامه داستان. خواهشا سرعتر بقییه اش رو بذارید
موفق باشید
ممنون که افتخار خوندن داستانتو بهم دادی
راستش یه جورایی غصه م می گیره اگه بفهمم بهراد خاطرخواه فرناز شده ...
در هر حال ممنون می شم ادامه داستان رو که نوشتی خبرم کنی تا بیام و بخونم
همیشه پیروز باشی گلم
سلام الهام جان
خوشحالم هم نام هستیم
راستی این سر گذشته و مرور خاطراته یا داستانه ؟
هر چی هست جالب و هیجان انگیزه ...
دوس دارم زود باقیشو بدونم ...
سلام ... ممنونم از حضورتون و دعای قشنگتون ...
همیشه سبز باشید ...
وبلاگ رو خوندم
موفق باشی!!!!
سلام داستان قشنگی بود مثله همونا که تو مجله ها مینویسن.نویسندش خودتی؟
سلام
من عجیب دلم گرفته عجیب دلم گرفته داستان شما رو خوندم امیدوارم خیر باشد
نمی دانم از عشق از دست رفته بگویم نمیدونم از برادران و خواهرانم که دارن جون میدن بگم نمیدونم گریه کنم سیگار بکشم مست کنم نه من به پوچی نرسیده ام من تنها آزادی را طلب کرده ام من گدایی
حقی رو دارم از کسانی میکنم که به نا حق در این مملکت هستن هزاران درد دارم که از نوشتن آنها هرگز سبک نخواهم شد و تنها مرا به سبز بودن تشویق میکند
سبز باشی
تنها نگرانی من اینست که بعد از مرگم دیگر هرگز او را نخواهم دید
از این که به وبلاگم سر زدی ممنون.
شما هم زیبا و جذاب می نویسی.تا اینجا داستانت جالب شده.باقیش هم بنویس تا بیشتر لذت ببریم.
باز هم موفق باشی.
سلام. ممنون که بهم سر زدین. بازم بیاین. موفق باشین. بای
سلام . وبلاگ خیلی خوبی داری مخصوصا اهنگت.خوشحال میشم منو با نام وبلاگ تنهایی من لینک کنید.منتظر نظرتون هستم. *****باتشکر*****
سلام وممنون که سر زدید
من شما را لینک کردم
اگرمایل بودید با همان نام :میرا: لینکم کنید
بدرود
سلام دوست مهربونم خوبی ؟! پایگاه اختصاصی داریوش آپ شد
کد 24 تا آهنگ از داریوش برای وبلاگ
منتظر حضور سبزتون هستم. دیر نکنیییییییییییییییییییییییییییییییی
[گل][بوسه][گل]
سلام....
وبلاگ بسیار خوبی دارید....
حس خوبی به من دست داد وقتی وارد وبلاگ شما شدم سرشار از انرژی و عشق..
موفق باشید
سلام.داستانت قشنگ بود.از اینکه بهم سر زده بودی و پیغام گذاشتی ممنون.لطفا بقیه داستانتو که نوشتی منو خبر کن تا بیام بخونم.
چشم ،
سلام خانمی من
خیلی زیبا بود ...امید دارم به خیر وخوبی وشادی وگل وشیرینی ختم بشه...نه مثل ....
خبرم کن بیام بقیه شو بخونم....
برات دعا میکنم هم بهراد هم فراز هم بهرخ قدر تو رو بدونن...
راستی نگفتی زندگی خودته این ماجرا؟؟؟؟؟؟
منم میخام بدونم چش شده تهش؟
بدو بدو بدو بگو...بدوووووووووو..................
البت تهش که یه پیشنهادی و ه ...یه امره خیر ولی فکر کنم فرق کنه...نه؟
منم بی خبر نزار...
هام هام!
سلام
وبلاگ باحالی داری
اشاالله آخر این داستان خوب باشه
راستش من درگیر عشقی شدم که همه چیزم رو داره تغییر میده
نه که خوب بلکه شاید بد
نوشته بودی فارغ التحصیل شدی
مبارک باشه
منم شدم ولی از دانشگاه
تو دوران دانشجویی
زندگی کن که بعدش هیچ خبری نیست
یه روزی میاد که دلتنگ مدرست بشی
یه روزم دانشگاه
خوب بسه
حالم گرفته بود واسه تو نوشتم
تو هم که یه جورایی خرابی داغونی
هم درد داشتن بهتر از تنهاییه
گاهی خیلی بهم میریزم از شهر میزنم بیرون و تا 3 4 صبح نمیام خونه
از همه فراری شدم
جاهایه شلوغ دیوانه میشم
و وقتی نگین رو میبینم فقط دلم می خواد نباشم
اینها همه اول ناراحتیمه ولی بعد
که یه نگاه دیگه میندازم به این حالت ها و ساعتها که چطور گذشت
انگار یکی بهم میگه :
باور کن ارزشش این نیست اشتباه نکن
خودم می دونم ولی بازهم نمی تونم
این بود شخصیت من
یا حق