-
۱۵ آبان...
شنبه 16 آبانماه سال 1388 16:26
یک سال گذشت با تو چه خوب گذشت شاهد غم و بغضم بودی مرحم روحم بودی شادیم در لحظه های غم تکه گاهم در لحظه ای غم خوشحال که تو رو دارم هنوز پس همیشه با من بمون نوشته: تقدیم به وبلاگ عزیزم. تولدت مبارک .
-
تو را هدیه می دهم...
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 00:34
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که از من عاشقتر باشد و از من برای تو مهربانتر... من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از هزار فرسخ راه دور در خشم... در مهربانی... در دلتنگی... در هزار همهمه دنیا یکه و تنها بشناسد... من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که راز آفتابگردان و تمام سخاوت های عاشقانه این گل...
-
بازنده...
جمعه 8 آبانماه سال 1388 00:15
امیدم را پر پر نکن چون امیدم تویی سر در گریبانم نکن چون مهمانم تویی شیشه ها رو بشکن چون آشنایم تویی له له نکن قلبم را چون تاراجش تویی بکن مرا باور چون معشوقم تویی هوس نیست این عشق چون نفسش تویی باز من ، غریق و بازنده در این عشق چون برنده تویی
-
من...
جمعه 8 آبانماه سال 1388 00:06
من بغضی در گلو دارم اما خفه ام کردن اینجا سرد است تنم می لرزد دلم هوای گریه کرده ولی حیفه که خفه ام کردن
-
رفتنت...
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 00:25
رفتنت پشت دلم رو خالی کرد تک و تنها موندم توی پاییز زرد تو دلت جایی ندارم بی کسم ارزوم بودی ولی بهت نمیرسم سر میذارم رو شونه ی بی کسی خوش باشی حالا به هر کی میرسی پاییزم زرد و برگ ریزون میمیرم عکس تو باز به یاد خاطره ها میبینم نامه تو میخونم و میبارم غم بارم اره، تو نیستی سر شونه ی بی کسی میزارم
-
روز دختران
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 01:17
دختران روزتان مبارررررررررررررررررررررررررررررررک نوشته: از تمامی دوستان معذرت می خوام که بی معرفت شدم ولی به خدا همتون رو به یاد دارم و همیشه در یاد هستین ولی اوضاعم مثل قبلا نیست که بتونم هر وقت اراده کنم بیام. از همه اتون معذرت می خوام.
-
تو رفتی...
جمعه 17 مهرماه سال 1388 23:56
تورفتی در نگاه من شفق زد وشب سیلی به رخسار فلق زد دریغا دست بی رحم جدایی کتاب آشنایی را ورق زد
-
واسه پر کشیدن...
جمعه 3 مهرماه سال 1388 00:50
واسه پر کشیدن من خواستی آسمون نباشی حالا پر پر می زنم تا همیشه آسوده باشی دیگه نه غروب پاییز رو تن لخت خیابون نه بیاد تو نشستن زیر قطره های بارون واسه من فرقی نداره وقتی آخرش همینه وقتی دلتنگی این خاک توی لحظه هام می شینه تو میری شاید که فردا رنگ بهتری بیاره ابر دلگیر گذشته آخرش یه روز بباره ولی من می مونم اینجا با...
-
بیا...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 00:16
بیا که دوست دارمت بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو خود را بگسترد بگذرا تا ماه،حتی به زیر ابر،در این سیاهی شب آرامش به قلب سپید تو آو رد
-
دوستت دارم...
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 00:21
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم تو برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم...
-
از همه جا...
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1388 23:43
سلاممممممممممممممممممممم به دوستای گلم ممنون از همگی شما و دعاهاتون و اما خبری مهم ... به تازگی ها خبری از تنور بر خانمی به نام الهام نازل شد که: در ک ن ک و ر ق ب و ل شده ااااااااااااااای .................................................. من هم خواهم رفت هر چند که گفتنی هایم همچنان باقیست من هم خواهم رفت مثل هزاران...
-
بد احوال
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 15:55
سلام دوست جونای خودم این روزا خیلی بد احوال هستم و شدیدا مریض هستم و به فکر انتشار داستان دیگه ای هستم . برام دعا کنین زود خوب بشم . التماس دعا .
-
اومدم
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 00:42
سلا ممممم من اومدم ببخشید این چند روز نبودم رفته بودم مسافرت ممنون از همگیتون که من رو از یاد نبردین و بهم سر زدین و نماز و روزه هاتون قبول و الت ماس دعا. دوستتون د ارم همیشه. منتظرم باشید.
-
تمنای وصال... قسمت آخر
دوشنبه 26 مردادماه سال 1388 04:10
سلام به همه ای دوستای گلم از همه ممنونم که به من سر می زنن و اما از فاطمه خانم از اینجا تشکر می کنم و میگم که خانمی یه زحمتی بکش و آدرست رو به ما بده. در ضمن از تمام دوستانی که مایل به تبادل لینک هستن لطفا عنوان و ادرس وبشون رو درست بیان کنند . با تشکر از همگی شما. یک هفته ای که برایم قرنی گذشته بود.باور نمی کردم دوری...
-
تمنای وصال...قسمت دهم
جمعه 23 مردادماه سال 1388 03:30
نه نه،اون حالش کاملا خوبه...موضوع در مورد...فرزان! لختی سکوت کردم و به فرزان اندیشیدم،اما ناگهان گفته های بهراد در ذهنم جای گرفت و خشم از کردار او بر تمام تنم مستولی شد: متاسفم،اگه موضوع راجع به فرزان به من هیچ ارتباطی نداره. منظورتون چیه؟ منظورم واضحه. اون بچه پدر داره! یک پدر داره!یک پدر دلسوز و دور اندیش که مسایلش...
-
تولدت مبارک
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 01:47
تولدت مبارک خوش آمدی ستاره اگر چه از راه دور هیچ فایده ای نداره شمعارو روشن کن و به جام دو تا رو فوت کن نمی شه پیشت باشم فقط برام سکوت کن تو این روزه طلایی نگو کمی غم داری بدون که دیوونه ای به اسم من داری تولد سال بعد خودم رو می رسونم هر چی تولد باشه دیگه پیشت می مونم تولدت مبارک دوست خوبم امیدوارم سال خوب و خوشی...
-
دیوانگی هایت...
جمعه 16 مردادماه سال 1388 00:09
دلیل اصلی دیوانگی هایت چیست؟ من دیوانگی هایت را دوست دارم ولی دلیلشان چیست؟ چرا در هنگام پرسش من تنت داغ می شود و نفست به شمار می افتد. تپش قلبت...آری تپش قلبت چرا زیاد است؟!! چرا قلبت آن قدر نا آرام در سینه می تپتد؟! ناز نینم ...دلیل هلاکت چیست؟ نه..نه..سرت را برسینه ام بگذار تا با شنیدن آهنگ قلبم آرام گیری و مانند...
-
وداع تلخ...
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 18:23
هنوز زمزمه های تو هست در گوشم به احترام صدایت، همیشه خاموشم تو رفته ای و فقط زنده با خیال تو ام به جای آب زلال از سراب می نوشم همه مضایقه کردند عشق را ازمن ببین چه گرد و غباری گرفته آغوشم ! دلت نسوزد اگر من همیشه تنهایم به جز خدا و غزل، با کسی نمی جوشم وداع تلخ تو شاید شروع قصه ی ماست اگر چه تشنه ی مرگم، کفن نمی پوشم
-
تمنای وصال...قسمت نهم
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 17:39
سلام دوستای عزیزم و مرسی از دوستانی که یادم کردن خیلی ببخشید به خاطر بد قولیم که دیر آپ کردم به خاطر یه سری اتفاقات نتونستم بیام و به قولم وفا کنم. اما وقتی شنید م قراره از این شهر بری دیگه خودم نبودم...روزیکه فهمیدم پرواز دارین دیگه نتونستم جلوی غریزه ی سرکش احساساتمو بگیرم و دقایق آخر خودمو بهت رسوندم تا یک بار دیگه...
-
تمنای وصال... قسمت هشتم
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 18:44
درنامه این گونه نوشته بود: سلام فرناز عزیز می دانم پس از دانستن حقایق من و شاهین را ملامت خواهی کرد شاید هم از من تنفر پیدا کنی که چرا حرمت نون و نمک را نگه نداشتم و تو رو درجریان نذاشتم... و بزرگترین مصیبت که قادر به بیانش نیست را برایم توضیح داده چگونه و چرا. در آن وضعیت قادر به هیچ چیز نبودم،داد می زدم و فریاد می...
-
تمنای وصال...قسمت هفتم
سهشنبه 23 تیرماه سال 1388 00:24
وای بهرخ... دیدی چه خاکی به سرم شد؟ دیدی چی به روزم اومد؟ کی فکرشو می کرد؟ هان؟ کی فکر می کرد این طوری بشه؟ دیدی چه زود رفت؟ رفتنش هم مثل اومدنش بود... مثل یک خواب کوتاه اومد و مثل یک کابوس وحشتناک رفت!بهرخ... من... چطوری تونستم؟ چطوری دلم اومد اونو به دل خاک بسپارم؟ چطوری راضی شدم؟ هان؟ بس کن عزیزم،الان یک سال از اون...
-
تمننای وصال...قسمت ششم
شنبه 20 تیرماه سال 1388 18:26
پلک هایم از هم گشوده شد، نکنه بوی از ماجرا برده باشه. ت ت تو چی میگی؟ پای کسی در میونه؟ هول شده بودم نمی دانستم چی بگم وای اگه همه چی رو بدونه و به فراز اینا بگه. خدایا چی کار کنم. سیگاری روشن کرد و گفت منتظرم. راستش نمیدونم چی بگم . حقیقت رو بگو. حقیقت اینه که من عاشق شاهین هستم. هم کلاسیت هست؟ نه. کجا با هم آشنا...
-
شیطنتهای الی و دوستان۱
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 18:03
روزی روزگاری الی خانم با دوستاش می رفتن مدرسه. تو مدرسه چه بلاهای که سر بچه ها و دبیرا نمی آوردن. خلاصه تو راهرو که همیشه این شکلی بودن به هر حال شلوغترین کلاس مدرسه بود و همیشه صداهاشون رفته هوا. و تمام مدرسه از دستشون شاکی بودن ولی یه روز تو مدرسه نباشن مدرسه صفای نداره.(به قول دبیران و معاون های مدرسه) در این گیر و...
-
تمنای وصال... قسمت پنجم
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 03:00
بهرخ اشک هایش را پاک کرد و بلند شد،من هم بلند شدم و کمکش کردم تا وسایل را جمع کردیم و داخل ماشین گذاشتیم. وقتی آن دو به ما ملحق شدند به راه افتادیم.بهراد آشفته به نظر می رسید و معلوم بود که حسابی به هم ریخته است،آن قدری که تا رسیدن به مقصد ترجیح داد در لاک خودش باقی بماند و سکوت اختیار کند.به ویلا که رسید یم کمی...
-
روز پدر مبارک
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 02:03
سلام دوستان عزیز روز میلاد امام علی «ع» و روز پدر را به همه پدران و آقایان ایرانی و اقایان بد اخلاق و به پدر جون خودم تبریک عرض می کنم. شور عشقت هست در قلبم ای پدر گرمی لبخندهایت هست در ذهنم ای پدر مهربانی هایت همواره در من جاری است ساز آوای صدایت هم همیشه با من است از تو از عشق تو لبریز هستم ای پدر من برای دیدنت با...
-
تمنای وصال...قسمت چهارم
یکشنبه 7 تیرماه سال 1388 18:16
تنها تغییری که کرده بود این بود که سعی می کرد نگاهش به نگاهم نیفتد. فراز که سر درگمی من را دید گفت: چرا چیزی نمی خوری؟ نکنه هنوز خوابت می آد؟ چشم غره ای نثارش کردم که با دهانی پر ادامه داد: ما صبحونه مونو که خوردیم می ریم،منتظر هم نمی شیم تا خانومصبحونه اش در آرامش کامل میل کنن،پس زودتر دست به کارشو که فرصتی نیست!...
-
تمنای وصال...قسمت سوم
پنجشنبه 4 تیرماه سال 1388 21:16
بهرخ که قضیه را تمام شده می دید به اجبار بلند شد و هر چه اصرار کردم بماند افاقه نکرد و رفت. من هم موضوع را مخفی نگه داشتم و به فراز چیزی نگفتم،چون ازش خجالت می کشیدم.فردای همان روز وقتی بهرخ را در دانشگاه دیدم سراغ برادرش را گرفتم،گفت که وقتی حرف های من را به او زده بود مثل یک تکه یخ وا رفته و روزه ی سکوت گرفته! می...
-
وطن...
سهشنبه 2 تیرماه سال 1388 19:27
دارا جهان ندارد ، سارا زبان ندارد بابا ستاره ای در ، هفت آسمان ندارد کارون ز چشمه خشکید ، البرز لب فرو بست حتی دل دماوند ، آتش فشان ندارد دیو سیاه دربند ، آسان رهید و بگر یخت رستم در این هیاهو ، گرز گران ندارد روز وداع خورشید ، زاینده رود خشکید زیرا دل سپاهان ، نقش جهان ندارد بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند گویی که...
-
تمنای وصال ... قسمت دوم
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 17:13
می گم ، اما... اما چی ؟ تو چرا همچین شدی ؟ اصلا انگار یک بهرخ دیگه شدی... چی شده بهرخ ؟ حرف بزن بینم چی می خوای بگی ؟ حقیقتش اینه که من امروز به خاطر بهراد اومد اینجا! بهراد ؟ مگه چی شده؟ اتفاقی براش افتاده ؟ نه بابا، چرا تو چرا تو هی منتظر رخ دادن یک اتفاقی ؟ با این طرز حرف زدن تو مگه می تونم به چیز دیگه ای هم فکر...
-
تمنای وصال ... قسمت اول
شنبه 30 خردادماه سال 1388 03:04
سال اول دانشگاه با دختری آشنا شدم به نام بهرخ که دختری خیلی خوبی بود. دختری با قدی متوسط و اندامی ورزیده٬پوستی سبزه و چهره ای نمکین و با مزه. من و بهرخ دوست صمیمی شدیم و هر چه می گذشت علاقه و صمیمیتی خاص بین ما شکل می گرفت و رفت و آمدهایمان هم بیشتر می شد تا اینکه به مجالس خانوادگی هم راه پیدا کردیم... اولین بار من...